مرحوم حاج اسماعيل دولابي درباره انتظار واقعي فرج، داستاني لطيف و آموزنده نقل کرده :

"پدري چهار تا بچه را گذاشت توي اتاق و گفت اين  جا  را مرتب کنيد تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آن  جا نگاه مي  کرد مي  ديد کي چه کار مي  کند، مي  نوشت توي يک کاغذي که بعد حساب و کتاب کند...

يکي از بچه  ها که گيج بود، حرف پدر يادش رفت. سرش گرم شد به بازي. يادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنيد. يکي از بچه  ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ريختن و داد و فرياد که من نمي  گذارم کسي اين  جا را مرتب کند. يکي که خنگ بود، ترسيد. نشست وسط و شروع کرد گريه و جيغ و داد که آقا بيا، بيا ببين اين نمي  گذارد، مرتب کنيم!!!

اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را ديد از پشت پرده. تند و تند مرتب مي  کرد همه  جا را. مي  دانست آقاش دارد توي کاغذ مي نويسد. هي نگاه مي کرد سمت پرده و مي  خنديد. دلش هم تنگ نمي  شد. مي  دانست که آقاش همين  جاست. توي دلش هم گاهي مي  گفت اگر يک دقيقه دير تر بيايد باز من کارهاي بهتر مي  کنم...

شرور که نيستي الحمدلله، گيج و خنگ هم نباش. نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببين و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بيايد."