نمیدونم این شعر رو بنویسم یا نه، راستش خیلی دو دلم

تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم

كسي به فكر شما نيست راست مي گويم
دعا براي تو بازيست راست مي گويم

اگرچه شهر براي شما چراغان است
براي كشتن تو نيزه هم فراوان است

من از سرودن شعر ظهور مي ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور مي ترسم

من از سياهي شب هاي تار مي گويم
من از خزان شدن اين بهار مي گويم!!

درون سينه ما عشق يخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا

كسي كه با تو بماند به جانت آقا، نيست
براي آمدن اين جمعه هم مهيّا نيست

اللهم اغفر لی الذنوب التی تغیر النعم ........

اما نه اینقدر نا امیدم نباشیم

یا ایها الذین اسرفوا علی انفسکم لا تقنطوا من رحمه الله ...

طلوع مي كند آن آفتاب پنهاني
زسمت مشرق جغرافياي عرفاني


دوباره پلك دلم مي پرد نشانه چيست
شنيده ام كه مي آيد كسي به مهماني


كسي كه سبزتر از هزار بار بهار
كسي شگفت كسي آن چنان كه مي داني